┼♥┼ 115 ┼♥┼

درود
از آخرین مطلبی که گذاشتم سه سال و دو ماه می گذرد. نمی دانم چرا به این مدت هیچ شوقی برای نوشتن در اینجا نداشتم؟ زندگی همچنان می گذرد و من نیز نظاره گر هستم.

امیدوارم بعد از این بتوانم بیشتر بنویسم

بامهر

┼♥┼ 114 ┼♥┼

این فرشته را پنج سال پیش حسنا نام نهادند کوچک ترین خواهرم هست
خیلی شوخ و د‌وست داشتنی ست
در این دنیا آنقدر که این حسنا خانم مرا اذیت می کنه کسی دیگه نمی تونه
گاهی شب ها که به خانه هستم نمی گذاره خبر ببینم و یک ساعت با هم دعوا می کنیم تا اجازه میده که اخبار ببینم اون موقع هم که بی فایده است و خبرها تمام.
گاهی وقتا که سرحال است می آید بغلم و یک عالمه پرسش می ریزه تو دامنم مثلن:
لالاجان چرا ماه گاهی وقتا مثل لوش خربزه خورده گاهی وقتا مثل توپک گرده؟
چرا از طرف روز ماه نیه خورشید استه؟
چرا شبا ستاره به اسمونه روزا نیه؟
چرا شما خودی گوشی خو بازی می کنیم کتاب نمی خونیم؟
چرا شما گاهی وقتا ناراحتیم؟
چرا و چرا و چرا...
من هم با حوصله مندی تمام پاسخ کودکانه میدهم برایش...
امشب گفت لالاجان عکس مه به فیس بوک بندازیم گفتم چشم
چند دقیقه پیش با من جنگ کرد و رفت بخوابه.

راستی یادم نره گاهی وقت ها از واژه های در گفتار خود استفاده می کنه که کسی درخانه جز من معنا آنها را نمی فهمه
هوشیار و ریزبین و دوستداشتنی

┼♥┼ 113 ┼♥┼

سالون تیاتر هرات تخریب شد!

امروز خبر تخریب یگانه سالون اجرای نمایشات زندۀ تیاتر شهرم را شنیدم، خبری که هنرمندان و فرهنگیان شهر را نگران ساخته است. جای نگرانی هم هست زیرا آنها هنوز خاطره تلخ تخریب یگانه سینمای این شهر را که در زمان حکومت طالبان رخ داد از خاطر نبرده اند...
هنرمندانی که همیشه کوشیدند با اجرا برنامه های آموزنده و طنز همشهریان خود را خوش نگه داشته و برای لحظه ی هم که شده خنده را بر روی لبان شان به پرواز درآورند.
کاش حکومت قبل از این که دست به تخریب این ساختمان می زد ساختمان دیگری را برای این هنرمندان زحمت کش و رنجدیده آماده می کرد. اما افسوس که چنین نشد و ما امروز شاهد ویرانی این ساختمان بودیم.
همانگونه که هنرمندان تیاتر از تخریب این ساختمان نگران هستند ما هنردوستان هم نگرانیم، امیدواریم که سرنوشت تیاتر مانند سینمای این شهر نشود.

 

 درباره سینمای شهر هرات هم بدانیم:
سینمای ولایت هرات احتمالآ درسال 1316 خورشیدی ساخته شده است در اوایل نایب الحکومه عبدالرحیم خان نایب سالار درهرات طرح سینمای درهرات مورد بحث بود وهم زمان به حکمرانی شجاع الدوله سنگ تهداب سینمای هرات ریخته شد ولی به احتمال قوی آغاز تعمیر سینمای هرات در زمان غلام فاروق خان نایب الحکومه به اتمام رسید یعنی میتوان گفت ختم بنای سینما درسال 1316 صورت گرفته و افتتاح شده باشد.
طوریکه بزرگسالان می گویند ازمدیران این سینما زنده یاد آقایان منشی عبدالفتاح وامیدی بودند.
سینماهرات در اوایل در تشکیلات و زارت اطلاعات و فرهنگ بود بعدن مسؤولیت آن را شهرداری یا بلدیه به عهده گرفت. درآن زمان مدیریت سینما بخشی از ریاست اطلاعات و فرهنگ هرات بود که مدیریت اطلاعات و کلتور می گفتند مدیریت سینما پست نسبتآ مهمی بود، که ازطرف وزارت اطلاعات و فرهنگ از کابل مقرر میشد. سینمای هرات یکی ازمهم ترین مراکز تجمع هراتیان بوده، که درسال 1375 خورشیدی به دست طالبان تخریب گردید و فعلا تعمیر ریاست ترانسپورت به این مکان ساخته شده است.
ساختمان سینمای هرات یک بنای برزگ و سفید رنگی که اطراف آنرا درختان سر بفلک کشیده مزین نموده بود، و برای هر هراتی محل شناخته شده ی به شمار می رفت و هم اکنون نیز زمانیکه جوانان به تفریح وگردش میروند با همدیگر درپارک سینما وعده می گذارند.
حالا دیگر اثری از این پارک و سینما به جاه نمانده است بزرکترها حتمن خاطرات خوشی از پارک سینما دارند با وجود اینکه نه از پارک ونه هم از سینما خبری هست ولی هنوز نام پارک سینما ازخاطرات مردم هرات بیرون نرفته است.

این هم تصویر سینمایی تخریب شده به دست طالبان

┼♥┼ 112 ┼♥┼

دانشجو زحمت کش


باشه من یک خاطره ی شیرینی که فرجام حزین کننده ای دارد را برای تان بنویسم تا بدانید این دانشجویان زحمت کش برای جستن دانش چقدر درد و رنج را تحمل می کنند...

در روزگاران نه چندان دور جوانی بود که به کتاب و مطالعه علاقه ی وافری داشت
او مدتی در ایران کارگری می کرد.
مثلن در شهرک رازی کرج، کار ساختمانی انجام می داد
در شیخ بهایی جنوبی تهران، نگهبان ساختمان بود
در شهرک ولیعصرتهران، کارگر مبل سازی بود
در روستای دینان اصفهان، به کارخانه ی لوله سازی کار می کرد
به بابل مازندران، رنگ مالی می کرد و سرایدار بود
یا در مینی سیتی تهران شب ها سمنت و کاشی و سرامیک از ماشین ها تخلیه می کرد و...
او انسان با احساس و زحمت کشی بود که تمام پول هایش را با خود می برد میدان انقلاب تهران و کتاب می خرید. حاصل یازده ماه و چهارده روز عرق ریختن اش کمابیش یک هزار جلد کتاب شد که باخودش آورد به افغانستان و در خانه اش یک کتابخانه ی کوچکی درست کرد.
سال هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی امتحان کانکور دولتی داد که متاسفانه بی نتیجه آمد.
آرام نگرفت، با این که بیکار و تهی دست بود رفت دانشگاه جامی و در دانشکده ی حقوق و علوم سیاسی ثبت نام کرد. روزها می گذشت و او با خرسندی تمام می رفت دانشگاه تا این که نوبت به پرداخت شهریه ی دانشگاه رسید حیران مانده بود که چه کند، شهامت قرض گرفتن را هم نداشت. تصمیم گرفت که کتاب هایش را بفروشد. کتاب های که خودش می داند با چقدر زحمت و مشقت تهیه کرده بود... او روزانه تعدادی از کتاب هایش را در کتاب فروشی های شهر می برد و با یک سوم قیمتی که خریده بود به فروش می رساند چاره ای نداشت جز این که این کار را انجام دهد تا شهریه ی دانشگاه را ردیف کند. خدا می داند آن روزها این جوان چه حالی داشت، چقدر اشک می ریختاند و درد می کشید... آخه درد ندارد نود هزار افغانی کتاب را به بیست و هشت هزار بفروشی؟ بخدا درد دارد! اگر باور نداری بیا از او جوانی بپرس که چقدر دشواری ها در مسافرت دیده... جوانی که شب ها را به خاطر نداشتن پول به ترمینال جنوب و پارک لاله ی تهران می خوابید، به خاطر پیدا کردن کار مسیرهای طولانی را با پای پیاده می پیمود و به خاطر جمع کردن مقداری پول، خرج بخور و نمیری داشت و...
بلآخره هرطور که بود او پول دانشگاه را از همان کتاب ها فراهم کرد.
او جوان با تمام دشواری های که دارد هنوزهم در حال جستن دانش هست (در فرجامین روزهای سال دوم تحصیلی دوره ی لیسانس) قرار دارد.
(خدایا تمام دانشجویان را خودت کمک کن تا به مشکلاتی که او جوان برخورده بر نخورند)
راستی او جوان را یاری نام نهاند!

پدرم در اومد تا این خاطره تلخ رو نوشتم
کلی اشک ریختم بخدا...
هاهاهاهاها

این شعر تقدیم به تمام اساتید من

سلام ای معلم بزرگوار
که رهنمای زندگانی منی

رفیق دوره عزیز کودکی
چراغ دوره جوانی منی

تو با کلام گرم و مهربان خود
به من شجاعت و امید می دهی

مرا هراسی از غم سیاه نیست
تو مژده های شادی سپید می دهی

سلام ای که در اتاق تنگ درس
دل مرا چو آسمان گشوده ای

به پرتو سواد دیده مرا
به رازهای این جهان گشوده ای

خدا و مادر و تو و پدر
چهار یار زندگانی منید

به راستی که هرچه دارم از شماست
شما امید جاودانه منید

دست پر مهر اساتیدم را می بوسم
دوستان دارم

┼♥┼ 111 ┼♥┼

تظاهر به خوش بودن

چند روزی میشه که با داشتن کلی غم و درد تظاهر به خوش بودن می کنم!
ور نه دردی که نویسنده ی سرنوشت برایم نوشته و روی دوشم گذاشته شانه ی نیرومندترین مردها را هم خم می کند... گاهی وقت ها زندگی سخت می گذرد برای کسی که سرشار از احساس باشه و در جغرافیایی زندگی کنه که همه به فکر خودشان باشند و با هزار حیله و نیرنگ زندگی کنند! واقعن سخت است زندگی برایم در این تکه از جغرافیا که نامش را افغانستان ماندند... بارهای بار تصمیم گرفتم تا از این سرزمین درد و وحشت بروم اما دلبستگی خانوادگی و عشق به وطن مانعم شد. بخاطر همین دو بوده که من این درد را تحمل می کنم و دارم نا امیدانه زندگی می کنم...
امروز از دانشگاه که بیرون شدم بعض بزرگی گلویم را می فشرد بعد از کمی قدم زدن آمدم خانه و گفتم چند سطری بنویسم تا کمی آرام شوم... کامپیوتر را روشن کردم و این آهنگ احمد ظاهر را با صدای بلند پخش کردم و تا حالا چندین بار می خواند و من هم...
نمیدانم به روی کی بخندم
نمیدانم برای کی بگریم
ز آب زندگی سیرم خدایا
به دام سرد بی یاری اسیرم
خدایا، خدایا، خدایا
شکسته جام عیش من شکسته
رمیده آهوی مستم رمیده
ز شهرم رفته نور آرزو ها
ز بامم مرغ دل گویی پریده
به چشمم گریه های من شکسته
به رویم درد و اندوه خط کشیده
مجو از من امید زندگانی
که زهر غم به رگ هایم دویده .
زندگی سخت است برای منی که در سن بیست و چهار سالگی فکر می کنم عمرم از پنجاه سال گذشته
برای کسی مثل من که پر از حرف باشد و هیچ کسی را نداشته باشد تا با او درد دل کند زندگی خیییییییییییییلی سخت می گذرد.
علی شریعتی در کتاب نیایش می گوید
انسان گرفتار چهار زندان است :
زندان اول طبیعت است
دوم تاریخ است
سوم جامعه است .
چهارم زندان خویشتن است.
با علوم طبیعی از زندان طبیعت، با فلسفه ی تاریخ از زندان تاریخ، و با علم از زندان جامعه آزاد شد .
اما بزرگ ترین زندان، زندان خویشتن است. انسانی که از آن سه زندان آزاد شده، امروز بیش تر زندانی خودش گشته است.
با عشق، تنها با عشق می توان از چهارمین زندان آزاد شد.
با این که من در زندان خویشتن گیر نمانده ام اما آرزو می کنم که با ایثار و اخلاص بتوانم راه انسانیت را پیش بگیرم و روزنه ی رو به شادی و آرامش در زندگی یابم تا مسیر زندگی من از تاریکی ها به سوی روشنایی ها سوق دهد...
یاد ارسطو بخیر که می گفت:
در زندگی وقتی کاری برای انجام دادن
چیزی برای عشق ورزیدن
یا بارقه ای برای امیدوار بودن داشتی
بدان که فرد خوشبختی خواهی بود.
انشالله که ما هم خوشی را تجربه کنیم البته خوشی حقیقی را
و این نوشته هم تقدیم شما
ﭘﯿﺸﻜﺶ ﻣﯿﻜﻨﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﺴﺎﻧﯽ ﻛﻪ
ﺍﺯ ﺩﻝ ﺷﻜﺴﺘﻦ ﺑﯿﺰﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺗﻤﻨﺎﻱ ﺁﻧﻨﺪ ﻛﻪ ﺩﻟﯽ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﻧﺪ
ﺁﻧﺎﻧﻜﻪ ﺭﺣﻤﺖ ﺁﻓﺮﯾﻨﻨﺪ، ﻭ ﺑﺮﺁﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﻞ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻧﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ
ﺁﻧﺎﻧﻜﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷتن شاﻥ ﺭﺍ ﺷﺎﯾﺪ ﻧﺘﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﯽ ﺍﻣﺎ ﻋﻤﯿﻘن ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺭﯼ...
ﺭﻭﺯ ﻭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺗﺎﻥ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﻫﺮﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ممنونم از اینکه خواندید.

┼♥┼ 110 ┼♥┼

خاطرم را حزین ساختند جلادان شیطان ضمیر قرن...

کافی ست از انسانیت چیزی بفهمی، آن وقت باید برای تمام اتفاقات نامبارک این جغرافیایی مدور لباس عزا بر تن کنی و زار زار ناله سر دهی...
من سخت از کشتار متنفرم.
برایم فرقی نمی کند که گلو انسانی در زابل بریده می شود
یا دختری در زیر سنگ به دستان نامرد در غور جان می دهد
برایم فرقی نمی کند که مسلمانی در میانمار و فلسطین و عراق و سوریه تکه تکه می شود یا مسیحی ای در پاریس و یا هم یهودی ای در تل آویو و اورشلیم...
درد تمام انسان ها درد من است
درد آن مسلمان
درد آن یهود
درد آن مسیحی
درد آن زرتشتی
درد آن بودایی
درد آن هندو
درد آن لائیک
درد آن مخلوقی که نفس می کشد و...

با تمام خشم خویش،
با تمام نفرت دیوانه‌وار خویش،
می‌کشم فریاد:
ای جلاد!
ننگت باد!

آه، هنگامی که یک انسان
می‌کُشد انسانِ دیگر را
می‌کُشد در خویشتن
انسان بودن را.

بشنو ای جلاد!
می‌رسد آخر
روز دیگرگون:
روز کیفر،
روز کین‌خواهی،
روز بار آوردنِ این شوره‌زار خون.

زیر این باران خونین
سبز خواهد گشت بذر کین.
وین کویر خشک
بارور خواهد شد از گل‌های نفرین.

آه، هنگامی که خون از خشم سرکش
در تنور قلب‌ها می‌گیرد آتش،
برق سرنیزه چه ناچیز است!
و خروش خلق،
هنگامی که می‌پیچد
چون طنین رعد از آفاق تا آفاق
چه دلاویز است!

بشنو، ای جلاد!
می‌خروشد خشم در شیپور،
می‌کُوبد غضب بر طبل،
هر طرف سر می‌کشد عصیان
و درون بستر خونین خشم خلق
زاده می‌شود طوفان.

بشنو، ای جلاد!
و مپوشان چهره با دستان خون‌آلود!
می‌شناسندت به‌صد نقش و نشان مردم.
می‌درخشد زیر برق چکمه‌های تو
لکه‌های خون دامنگیر.
و به‌کوه و دشت پیچیدست
نام ننگین تو با هر «مُرده‌باد» خلق کیفرخواه.
و به‌جا ماندست از خون شهیدان
بر سوادِ سنگفرش راه

نقش یک فریاد:
ای جلاد!
ننگت‌باد!

"هوشنگ ابتهاج"

تسلیت برای تمام آنانیکه از انسانیت بوی می برند

┼♥┼ 109 ┼♥┼

پدر مهربانم

ساعت تقریبن هشت و نیم شب بود که آمدم خانه. مثل همیشه رفتم پیش پدر و مادرم نشستم و کمی با هم احوال پرسی کردیم بعد به پدرم گفتم چرا پریشان هستید و موی های شما ژولیده است؟ کاش می رفتید آرایشگاه... مادرم گفت بچیم ناخن پنجه ی پاه پدرت ضربه دیده.
پتو را از روی پا پدرم کنار زدم به پنجه هایش خیره شدم... خدا شاهد است نفهمیدم ناخن کدام پنجه اش می خواهد بیافتد تمام ناخن هایش شکسته و افتیده...
بغض سنگینی گلویم را می فشرد، نتوانستم خودم را کنترول کنم از خانه بیرون شدم آمدم اتاق خودم و کامپیوتر را روشن کردم و...
واقعن پدرها خییییییییییلی زحمت کش هستند. پدر من برای خودش نه، بلکه برای خانواده اش زندگی می کند بارهای بار اتفاق افتاده که پدرم قبل از اذان صبح به مغازه اش رفته و بعد از اذان خفتن برگشته او یکی از صادق ترین مردان روزگار است.
پدرم یک آهنگر است مردی که بارهای بار دست ها و پاهایش شکسته، پنجه هایش قطع شده و ناخن هایش چندین بار افتاده
پدرم واقعن مرد است.
کاش می توانستم کمکت کنم پدرجان...
دست پدرم را و تمام پدران زحمت کشی که برای آسایش و آرامش فرزندان شان شب و روز زحمت می کشند را می بوسم.
خسته‌ترین مهربانی‌ها در نگاه پدرم موج می‌زند، وقتی با سکوتش دنیایی از ناگفته‌ها را می توان خواند! آغوش گرمش محکم‌ترین پناهگاه دنیاست، نامش اعتبار ماست، افتخار ماست‌...
پدر یعنی عشق، آرامش، گذشت، صبر، شکوه، استقامت...
وجودش آرامش بخش همه ی لحظات زندگی ست، او که تمام بودنش را به پای مان ریخته تا دم نفس هایش، هستی ما جان بگیرد، فاتح دل‌هاست و لبخند پدرانه‌اش بهترین تصویر ذهن است، او که در طوفان سهمگین زندگی با دستانی پر از آرامش کنارت مردانه ایستاده و آماده است تا آرامت کند‌...
پدر، تپش قلب خانه، شانه‌هایش، ستون محکمی است برای پناهگاه امن قلبم، آنقدر با دستانش انس گرفته‌ام که خیالم راحت است در میان ازدحام غریبی، گم نمی‌شوم و او هیچ وقت دستم را رها نمی‌کند‌...
پدرم، عزیزتر از جانم
رنگین کمان موفقیت‌هایم از وجود تو رنگ گرفته است‌، تو تنها قهرمان زندگی‌ام هستی که وجودت برایم آرام بخش‌ترین است‌...
بابای من ... همه‌ی وجود من ... تمام هستی ما
شانه‌ام سخت نیازمند دستان توست، دوستت دارم پدر ...
خداوندا سایه ی پر مهر هیچ پدری را از سر فرزندانش کم نکن
دوستان دارم


این هم عکس من و بابایی از چند سال قبل

┼♥┼ 108 ┼♥┼

مهر آمد

اما

 مهربانی تو نه


پ . ن : اندکی مهربان باش نامهربانم!!!

┼♥┼ 97 ┼♥┼

چه شیرینی تلخیست

دیدن ات

کنار دیگری...

┼♥┼ 105 ┼♥┼

شنیده اید:

"آدمی، فردا همان خواهد شد که امروز به آن می اندیشد"
و من چقدر خوشحالم که به تــــــــــــو می اندیشم
شاید فردا...

┼♥┼ 104 ┼♥┼

بعد ازاین نخواهم گذاشت

خاطره های تلخی که از غبار زمان می گذرد

یادآوریش آه مرا درآورد!

┼♥┼ 103 ┼♥┼

قصد گناه ندارم!

می خواهم مثل خدا دوستت داشته باشم،

پاک و بی آلایش.

┼♥┼ 102 ┼♥┼

نمی دانم چرا جسد آنهایی که می گفتند :

" بی تو می میرم "

هرگز پیدا نشد ...

┼♥┼ 101 ┼♥┼

 خاک بر سر تمام این کلمات...

اگر از میانشان دلی نفهمد

که دلتنگم!!!

┼♥┼ 100 ┼♥┼

زندگی بر وفق مراد ما پیش نمیرود...

خالقا!

سازی بزن تا با آواز ما همخوانی داشته باشد...!

┼♥┼ 99 ┼♥┼

یک " تو " میشنوم و هزار " شما "

چقدر " دور " و  " نزدیک " میشوی از من...؟

┼♥┼ 98 ┼♥┼

بهار بی "تو"

سوء تعبیر زمستان است...!

┼♥┼ 96 ┼♥┼

نگران نگاه من نباش،

جغرافیای چشمانم

فقط تـ ـ ــــو را درخود جـــای داده است!

┼♥┼ 95 ┼♥┼

ته نشین خاطرهایت گشته ام

تـــکانــــی بده

تا به "خاطرت" آیم...!

┼♥┼ 94 ┼♥┼

نمی دانم
ریاضی ام ضعیف شده یا ادبیاتم
این روزها
هرچقدر خودم و تو را
جمع می زنم
" مـــا " نمی شویم ...

┼♥┼ 93 ┼♥┼

نوشته هایم کلاهی ست که بر سرم میگذارم

تاروز های سرد بی تو

سرمراگرم کند

┼♥┼ 92 ┼♥┼

هرگز به کسی دل ندهید ای مردم!

فرهاد هنوز بلاتکلیف است

┼♥┼ 91 ┼♥┼

دل من از تبار ديوارهاي کاهگليست

ساده مــي افتد...

ساده مـي شکند...

ساده مـي ميرد...

دل من تنها ، تنها، سخت مـــيگيرد

┼♥┼ 90 ┼♥┼

تمام غصه های دنیا را میشه با یک جمله تحمل کرد:

خدایا میدانم که میبینی !

┼♥┼ دوستت دارم پــدر ┼♥┼

پدر عزیز و مهربانم

میدانم که روزهایت همچون شبهایم سیاه است

بازهم روزت مبارک

دوستت دارم

┼♥┼ 88 ┼♥┼

شیرین قصه ات بودم

قرار بود کوه کن شوی!!

نیامدی

به گمانم دل کندی!!

┼♥┼ 87 ┼♥┼

انسان ، حرفیست زده می شود، خوانده می شود؛

ترانه می شود ، به یاد می ماند …

گاهی ناله ایست

تنها خاک خوب می فهمدش...

┼♥┼ 86 ┼♥┼

بعضیاهم مثه این دیوارای

تازه رنگ شده میمونند ؛

فقط هستند ولی نمیشه

بهشون تکیه کرد ،

اگرم تکیه کنی

سر تا پای خودت را کثیف کردی!

┼♥┼ 85 ┼♥┼

شایدآرامترمیشدم

فقط و فقط

اگرمیفهمیدی

حرفهایم به همین راحتی که میخوانی

نوشته نشده اند...

┼♥┼ 84 ┼♥┼

آخرین پست سال 1931 وبلاکم

بدترین و غمگین ترین سال زندگیم

سالی که هیچی نبود

نه تــــو

نه آسایش

نه محبت

نه شادی

نه سلامتی...

نه...