حکایت سلطان سنجر و مهستی

شبی در مرو برف زیادی بارید و سلطان سنجر در آن وقت در مرو بود. مهستی شاعر معروف و خوش قریحه نیز در خدمت سلطان سنجر بود. سلطان که عزم شکار داشت از مهستی پرسید: هوا چگونه است؟

مهستی نگاهی به بیرون انداخت و این رباعی را بالبدیهه بگفت:


شاها فلکت اسب سعادت زین کرد

وز جمله خسـروان ترا تحسـین کرد

تا در حـرکت سمـند زرّیـن نعـلت

بر گل ننهـد پـای، زمین سیمـین کرد

داستان ابومسلم خراسانی

شاگرد معمار، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است.

روزی برای سلمانی به راه افتاد . دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند . فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر او را نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند. به اینجای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد .

مردی که مویش کوتاه شده بود رو به جوان کرده و گفت :آیا چون هنر داری دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند ؟!

جوان گفت: آری . مرد تنومند دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: اگر هنر تو نقش زیبای کاشانه ایی شود پولی می گیری در غیر اینصورت با گدای کوچه و بازار فرقی نداری.

چون از او دور شد جوانک از استاد سلمانی پرسید او که بود که اینچنین گستاخانه با من سخن گفت؟

استاد خندید و گفت سالار ایرانیان، ابومسلم خراسانی. جوان لرزید و گفت: آری حق با او بود من بیش از حد پر توقع هستم.

اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : “آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود .

ابومسلم خراسانی با این حرف به آن جوان آموخت هنر بدون کار هیچ ارزشی ندارد و هنرمند بیکار و بی ثمر هم با گدا فرقی ندارد.

داستان دختری با قدرت بی نهایت

نینل کولاگینا دختر جوانی بود که در صلیب سرخ ارتش روسیه کار می کرد در اواخر جنگ در 14 سالگی توسط ترکش توپهای آلمانی زخمی شد. بهبود او مدتها به طول انجامید.

نینل بعدها به خاطر آورد: ((یک روز بسیار خشمگین بودم . داشتم به طرف قفسه ظرفها می رفتم که تنگ آبخوری تا لبه قفسه لغزید پیش آمد افتاد و شکست.)) اتفاقات مشابه دیگری هم روی داد. چراغها در مجاورت او خاموش و روشن می شد. ظروف چینی خود بخود از روی میز بر زمین می افتاد. ابتدا نینل فکر کرد ارواح خبیثه دور و بر او وجود دارد اما بعد احساس کرد که نیرویی که اشیا را به حرکت در می آورد از درون خود اوست . او به تمرین تمرکز پرداخت و یاد گرفت که چگونه نیروی خود را متمرکز کند. یکی از اولین دانشمندانی که به او توجه کرد، ادوارد نامف بود . او مقداری چوب کبریت را بر روی میز پراکنده کرد و دختر دستش را بر روی آنها به حرکت در آورد و توانست آنها را به جنبش وا دارد و بر زمین بریزد. آزمایشات دیگری انجام شد 60 فیلم از او گرفته شد که کار های او را نشان می داد. در طی جالب ترین آزمایشی که فیلمبرداری شد تخم مرغی در یک ظرف آب نمک خود بخود شکسته شد.

نینل با تمرکزی دقیق در حالی که چند متر دورتر از میز ایستاده بود توانست زرده را از سفیده جدا کند . دکتر گنادی سرگیف که آزمایشات را رهبری می کرد میزان میدان الکترواستاتیک را در اطراف نینل اندازه گیری کرد . در لحظه ای که  او شروع به جدا کردن زرده از سفیده نمود ضربان میدان به چهار سیکل در ثانیه رسیده بود . دکتر سرگیف نتیجه گرفت که این ارتعاشات مانند امواج مغناطیسی عمل می کنند به محض آنکه ارتعاشات مغناطیسی یا امواج شروع می شود باعث می شوند اشیایی که او فکر خود را بر آنها متمرکز می کند . حتی اگر شی غیر مغناطیسی باشد به صورت مغناطیسی  عمل  کند او با این طریق می تواند اشیا را از خود دور یا بسوی خود جذب کند.

داستان تربیت و اصالت

روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟

شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من "اصالت" ارجح است.

و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که "تربیت" مهم تر است.

بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.

فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند. درهنگام شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم "تربیت " از "اصالت " مهم تر است ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت "تربیت" است.

شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند.

شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت: این چه حرفیست فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز!!! کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست و تمرین یاد انجام می شود ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند.

لذا شیخ فکورانه به خانه رفت.

او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد. فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان. شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد. در آن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال واین یکی جنوب ...

 این بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت: شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است ولی"اصالت" مهم تر.

یادت باشد با "تربیت" می توان گربه اهلی را رام و آرام کرد ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و "اصالت" خود بر می گردد.


عاقبت اصل و نصب در کسوت دوران زر است

متصل خون می خورد تیغی که صاحب جوهر است

داستان ابراهیم و عزرائیل

چون خدای تبارک و تعالی خواست جان ابراهیم را بگیرد ملک الموت را فرستاد و او گفت:ای ابراهیم درود بر تو.ابراهیم فرمود:ای عزرائیل برای دیدن من آمدی یا برای مرگم ؟

گفت برای مرگ و باید اجابت کنی.ابراهیم گفت:دیدی که دوستی دوست خود را بمیراند؟
خطاب آمد:ای عزرائیل به ابراهیم بگو :دوستی را دیدی که ملاقات دوستش را بد بدارد؟
براستی که هر دوستی خواهان ملاقات دوست است

داستان تله موش

موشی از شکاف دیوار کشاورز و همسرش را دید که بسته‌ای را باز می‌کردند. فهمید که محتوی جعبه چیزی نیست مگر تله موش، ترس وجودش را فرا گرفت. به سمت حیاط مزرعه که می‌رفت، جار زد: تله موش تو خانه است. تا به همه اخطار بدهد.

مرغک قدقد کرد و پنجه‌ای به زمین کشید. سرش را بلند کرد و گفت: بیچاره، این تویی که باید نگران باشی، این قضیه هیچ ربطی به من ندارد، من که توی تله نمی‌افتم. موش رو به خوک کرد و گفت: تله موش تو خانه است. خوک از سر همدردی گفت: واقعاً متأسفم . اما کاری به جز دعا از دست من بر نمی‌آید. مطمئن باشید که در دعاهام شما را فراموش نخواهم کرد.

موش سراغ گاو رفت و او در پاسخ گفت: به نظرت خطری من را تهدید می‌کند؟

موش سرافکنده و غمگین به خانه برگشت تا یکه و تنها با تله موش کشاورز روبرو شود. همان شب صدایی در خانه به گوش رسید، مثل صدای تله موشی که طعمه‌ای در آن افتاده باشد. همسر کشاورز با عجله بیرون دوید تا ببیند چه چیزی به تله افتاده است؟ اتاق تاریک بود و او ندید چه چیزی به تله افتاده، از قضا ماری سمی بود که دمش لای تله گیر کرده بود. مار همسر کشاورز را گزید. کشاورز بی‌درنگ او را به بیمارستان رساند. وقتی به خانه برگشت تب داشت. خوب همه می‌دانند که دوای تب سوپ جوجه تازه است.

از این رو کشاورز چاقویش را برداشت و به حیاط رفت تا اصلی ترین ماده‌ی سوپ را تهیه کند. بیماری همسرش بهبود نیافت. به همین علت دوستان و همسایه‌ها مدام به عیادت او می‌آمدند. کشاورز برای تهیه غذای آنها خوک را هم کشت.

همسر کشاورز مرد. افراد بسیاری برای مراسم خاکسپاری او آمدند. کشاورز برای تدارک غذای آنها گاو را هم سر برید.

پس به یاد داشته باش که وقتی چیزی ضعیف‌ترین ما را تهدید می‌کند، همه‌ی ما در خطریم

داستان یک ایمیل از طرف خدا

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگیت افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی....

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی.

تمام روز با صبوری منتظر بودم. با آنهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلا وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.

موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آنکه به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فورا به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.

من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.

خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو... به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.

روز خوبی داشته باشی...

دوست و دوستدارت: خدا

داستان انیشتین و راننده

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب در آمد.

دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخاست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد.

داستان خوشبختی مرد فقیر

روزگاری مردی فاضل زندگی می کرد و هشت سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد. او هر روز از دیگران جدا می شد و دعا می کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.

یک روز هم چنان که دعا می کرد، ندایی به او گفت به جایی برود. در آن جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش خواهد داد.

مرد وقتی این ندا را شنید، بی اندازه مسرور شد و به  جایی که به او گفته شده بود، رفت.

در آن جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس های مندرس و پاهایی خاک  آلود، متعجب شد.

مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت: روز شما به  خیر.

مرد فقیر به  آرامی پاسخ داد: هیچ وقت روز شری نداشته ام.

پس مرد فاضل گفت: خداوند تو را خوشبخت کند.

مرد فقیر پاسخ داد: هیچ گاه بدبخت نبوده ام.

تعجب مرد فاضل بیشتر شد: همیشه خوشحال باشید.

مرد فقیر پاسخ داد: هیچ گاه غمگین نبوده ام.

مرد فاضل گفت: هیچ سر درنمی آورم. خواهش می کنم بیشتر به من توضیح دهید.

مرد فقیر گفت: با خوشحالی این کار را می کنم.

تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی که من هرگز روز شری نداشته ام زیرا در همه حال، خدا را ستایش می کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم چنان خدا را می پرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می کنم و از او یاری می خواهم. بنابراین هیچ گاه روز شری نداشته ام.

تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی که من هیچ وقت بدبخت نبوده ام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده ام و می دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آن چه را برایم پیش بیاید، می پذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه  هدیه هایی از سوی خداوند هستند.

تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی که من هیچ گاه غمگین نبوده ام. زیرا عمیق ترین آرزوی قلبی من، زندگی کردن بنا برخواست و اراده  خداوند است.

داستان بازسازی دنیا!

پدر روزنامه می خواند .اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد.حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه ی جهان را نمایش می داد- جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد.

بیا ! کاری برایت دارم . یک نقشه ی دنیا به تو می دهم .ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی ؟

و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است.اما یک ربع ساعت بعد پسرک با نقشه ی کامل برگشت.

پدر با تعجب پرسید:"مادرت به تو جغرافی یاد داده؟"

 پسرجواب داد:"جغرافی دیگر چیست؟"

 پدر پرسید:"پس چگونه توانستی این نقشه ی دنیا را بچینی؟"

 پسر گفت:" اتفاقا پشت همین صفحه تصویری از یک آدم بود .وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنیا را هم دوباره ساختم."