-
حکایت سلطان سنجر و مهستی
شنبه 16 دیماه سال 1391 13:41
شبی در مرو برف زیادی بارید و سلطان سنجر در آن وقت در مرو بود. مهستی شاعر معروف و خوش قریحه نیز در خدمت سلطان سنجر بود. سلطان که عزم شکار داشت از مهستی پرسید: هوا چگونه است؟ مهستی نگاهی به بیرون انداخت و این رباعی را بالبدیهه بگفت: شاها فلکت اسب سعادت زین کرد وز جمله خسـروان ترا تحسـین کرد تا در حـرکت سمـند زرّیـن...
-
داستان ابومسلم خراسانی
شنبه 16 دیماه سال 1391 13:07
شاگرد معمار، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است . روزی برای سلمانی به راه افتاد . دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند . فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر...
-
داستان دختری با قدرت بی نهایت
شنبه 16 دیماه سال 1391 12:16
نینل کولاگینا دختر جوانی بود که در صلیب سرخ ارتش روسیه کار می کرد در اواخر جنگ در 14 سالگی توسط ترکش توپهای آلمانی زخمی شد. بهبود او مدتها به طول انجامید. نینل بعدها به خاطر آورد: ((یک روز بسیار خشمگین بودم . داشتم به طرف قفسه ظرفها می رفتم که تنگ آبخوری تا لبه قفسه لغزید پیش آمد افتاد و شکست.)) اتفاقات مشابه دیگری هم...
-
داستان تربیت و اصالت
شنبه 16 دیماه سال 1391 12:06
روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید : در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟ شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من "اصالت" ارجح است . و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که...
-
داستان ابراهیم و عزرائیل
یکشنبه 10 دیماه سال 1391 21:37
چون خدای تبارک و تعالی خواست جان ابراهیم را بگیرد ملک الموت را فرستاد و او گفت:ای ابراهیم درود بر تو.ابراهیم فرمود:ای عزرائیل برای دیدن من آمدی یا برای مرگم ؟ گفت برای مرگ و باید اجابت کنی.ابراهیم گفت:دیدی که دوستی دوست خود را بمیراند؟ خطاب آمد:ای عزرائیل به ابراهیم بگو :دوستی را دیدی که ملاقات دوستش را بد بدارد؟...
-
داستان تله موش
یکشنبه 10 دیماه سال 1391 21:35
موشی از شکاف دیوار کشاورز و همسرش را دید که بستهای را باز میکردند . فهمید که محتوی جعبه چیزی نیست مگر تله موش، ترس وجودش را فرا گرفت. به سمت حیاط مزرعه که میرفت، جار زد: تله موش تو خانه است. تا به همه اخطار بدهد. مرغک قدقد کرد و پنجهای به زمین کشید. سرش را بلند کرد و گفت: بیچاره، این تویی که باید نگران باشی، این...
-
داستان یک ایمیل از طرف خدا
یکشنبه 10 دیماه سال 1391 21:29
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگیت افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی . وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای...
-
داستان انیشتین و راننده
یکشنبه 10 دیماه سال 1391 21:25
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می...
-
داستان خوشبختی مرد فقیر
یکشنبه 10 دیماه سال 1391 21:17
روزگاری مردی فاضل زندگی می کرد و هشت سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد. او هر روز از دیگران جدا می شد و دعا می کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود . یک روز هم چنان که دعا می کرد، ندایی به او گفت به جایی برود. در آن جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش خواهد داد . مرد وقتی این ندا...
-
داستان بازسازی دنیا!
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 17:47
پدر روزنامه می خواند .اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد.حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه ی جهان را نمایش می داد- جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد. بیا ! کاری برایت دارم . یک نقشه ی دنیا به تو می دهم .ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی ؟ و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.می دانست پسرش تمام روز...